غلامرضا جعفری، آزاده و جانباز ۵۰ درصد دوران دفاع مقدس و متولد اول فروردین سال ۳۵ در یکی از روستاهای اطراف چناران به نام رادکان است. او در ششسالگی، پدرش را از دست میدهد و مادرش هم بعداز یکیدو سال دوباره ازدواج میکند.
غلامرضا کلاس ششم را در رادکان و سیکل را در چناران میگذراند. تابستانها سر کار میرفته و کشاورزی میکرده تا خرج تحصیلاتش را بهدست بیاورد. یک اطلاعیه مبنی بر رایگان بودن هزینه تحصیل در دانشکده افسری او را جذب ارتش میکند اما آغاز جنگ او و هم دورهایهایش را راهی جبهههای جنوب میکند. سالروز ورود آزادگان بهانهای شد تا پای صحبت این آزاده بنشینیم.
- چه شد که وارد ارتش شدید؟
سال ۱۳۵۳ به مشهد آمدم و یک زیرزمین تاریک اجاره کردم؛ روزها بهعنوان شاگرد سیمکش ساختمان کار میکردم و شبها درس میخواندم تا اینکه اواخر همان سال با اطلاعیه ارتش مواجه شدم مبنیبر اینکه «به هزینه دولت میتوانید دیپلم گرفته و بعد هم در دانشکده افسری تهران ادامه تحصیل دهید».
مشتاقانه دنبال کردم و در امتحانات قبول شدم و بعداز گرفتن دیپلم به دانشکده افسری تهران که الان دانشکده امامعلی (ع) نام دارد، وارد و با درجه ستواندومی فارغالتحصیل شدم.
- از چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟
سال ۵۹ همزمان با شروع جنگ تحمیلی، من و تمام دانشجویان سال آخر دانشکده افسری که آخرین امتحاناتمان را داده و منتظر برپایی جشن فارغالتحصیلی خود بودیم، به جبهه اعزام شدیم.
- کی و چگونه جانباز شدید؟
در دو نوبت، یکبار زمان قبلاز اسارت در عملیات حصر آبادان و یکبار هم هنگام اسارت، کلا از ناحیه آرنج، استخوان ترقوه، چشمها و ترکشهای زیادی که به چشمها، پا و پشت گردنم اصابت کرد- هنوز با دست بهوضوح لمس میشوند- مجروح شدم. شیمیایی هم شدم و درمجموع ۵۰ درصد جانبازی دارم.
دراثر شیمیاییشدن، بعداز بازگشت، بچههایم همه در چندروزگی، میمردند و دکترها تشخیص دادند که این اتفاق دراثر شیمیاییشدنم تکرار میشود تا اینکه خداوند به فاصله یک سال، دو پسر به ما عطا کرد که یکی از آنها تا ششسالگی خوب بود، اما دچار سرطان خون شد و او را هم از دست دادیم که این واقعه بسیار تلخ و سخت بود. خدا را شکر میکنم که فرزند آخرم سالم و موفق است.
- در چه عملیاتهایی حضور داشتید و چگونه به اسارت درآمدید؟
طی حدود دوسالی که در جبهه بودم، از رشته عملیاتهای جزئی بسیاری مثل شناساییها و رزمهای شبانه تا عملیات آغازین آزادسازی خرمشهر و عملیات شکست حصر آبادان را حضور داشتم و بعد هم سال ۶۱ در عملیات بزرگ فتحالمبین ضمن اینکه بهشدت مجروح شده بودم، به اسارت درآمدم و از آنجا دوران تلخ دیگری همراه با مقاومت برایم شروع شد.
میدانید که شروع عملیات، سری است؛ فرمانده گروهان بودم، غروب آفتاب قبلاز عملیات، رفتم از فرمانده گردان مرخصی گرفتم که فردا عازم مشهد شوم؛ همسرم تلفنی خبر داده بود که باردار است و میخواستیم جشن کوچکی با هم بگیریم.
فرمانده گردان گفت اگر خواستی میتوانی همین امشب بروی، اما فکر کردم شب تا آبادان برسم خیلی دیر میشود؛ صبح نماز را بخوانم حرکت میکنم، ولی ساعت ۱۲ همانشب عملیات اعلام و مرخصیها لغو شد و برگه مرخصی من در جیبم باقی ماند تا بغداد.
عملیات از ۱۲ شب شروع شد و ما درگیر بودیم و ساعت ۱۲ ظهر روز بعد مهماتمان تمام شد. با نفربرها زیر رگبار شدید برایمان مهمات آوردند و ۱۰ دقیقه بعداز رسیدن مهمات، تانک من مورداصابت یک موشک قرار گرفت. دو نفر از سربازها درجا شهید شدند و من و یک سرباز که فشنگگذار تانک بود، مجروح و اسیر شدیم.
- پساز اسارت بر شما چه گذشت؟
ابتدا چشمها و همچنین دستهایمان را از پشت بستند. دستمال روی چشم من، اتفاقی اندکی پس رفته بود و سرم را که خم میکردم، از کنارش میتوانستم مقداری ببینم. دیدم جلویمان افراد مسلح ردیف شدهاند، گلنگدن را کشیدند، من به کناریام گفتم اشهدت را بخوان که ظاهرا کارمان تمام است و میخواهند اعداممان کنند.
اما تیر هوایی شلیک کردند و بعد خبری نشد. منتظر و آماده بودیم که هرلحظه به ما شلیک بشود، اما بعداز چند تیر هوایی دیگر، چشمهایمان را باز کردند و گفتند مژده که صدام اعلام عفو برای شما کرده است! البته بعدا فهمیدیم که اینها همه ساختگی بوده و برای همه اسرا با هدف تضعیف روحیه و گرفتن اطلاعات، همین نمایش را بازی میکردهاند.
بعداز انتقال، بازجوییها شروع شد؛ من هم، چون موهایم بلند شده بود و خوشبختانه فرصت نکرده بودم اصلاح بروم، گفتم: «افسر وظیفهام. دیروز رسیده و امروز اسیر شدهام و هیچ اطلاعاتی ندارم.» سپس ما را به زندانی به نام اداره استخبارات در بغداد بردند و ۴۰ روزی آنجا بودیم که جای بسیار وحشتناکی بود.
شپش و حشرات موذی و مشکلات بهداشتی بیداد میکرد و از هیچ فشار و شکنجهای دریغ نمیکردند. بعد از آن هم به اردوگاه الانبار منتقل شدیم. وقتی اسیر شدم، چون دستهایم بسته بود، نتوانستم برگه مرخصیام را از جیبم خارج و آن را از بین ببرم. [با لبخند]همین برگه باعث شد در چند مرحله حسابی کتک بخورم.
- چه مدت اسیر بودید و این دوران سخت را چگونه گذراندید؟
مثل یک گیاه پاسیو نبودم، بلکه مثل گیاهی بودم که از دل صخرهای سخت بیرون آمده و در دل کوه رشد کرده است؛ چون سختیهای زیادی در دوران کودکی و نوجوانی دیده بودم، در اسارت هم برنامهریزی کردم تا افسرده و ناکارآمد نشوم؛ بنابراین تصمیم گرفتم در مدت اسارت، با همه شکنجهها و مشکلات و فقر غذایی درس بخوانم. روزی ۱۰ تا ۱۲ ساعت درس میخواندم؛ ابتدا زبانانگلیسی را در حد عالی فراگرفتم.
بعداز دوسه سال سراغ زبان فرانسه رفتم، بهطوریکه کاملا استاد شدم و شاگردان زیادی گرفتم. بعد هم آلمانی را در همان سطح فراگرفتم. هر دو ماه سفارش میدادم و صلیبسرخ برایم کتاب میآورد. زبانانگلیسی را از افسران و خلبانان قدیمی که در «بِیس لَکلَند» آمریکا دوره دیده بودند یاد گرفتم.
«رضا آصفی» از افسران قدیمی، استاد فرانسه من بود که دوره «سَنسیر» فرانسه را گذرانده بود و از «کریم حمیدیان شیرازی» هم که دانشکده افسری آلمان را طی کرده بود، آلمانی را یادگرفتم. البته به زبان عربی هم در حد فهم و مکالمه ازطریق شنیداری آشنا شده بودم. در زمان تنفس نیز ورزش میکردم و میدویدم [با خنده]تا زمان رسیدن اتوبوس آزادی، بهسرعت به آن برسم و بر صندلی جلو سوار شوم.
- این تلاشها چه تاثیری برایتان داشت؟
تلاش در راه آموختن باعث شد در دوران اسارت بیمار و افسرده نشوم، فقط بهدلیل فقر غذایی بیشاز ۲۵ کیلوگرم وزنم را از دست داده بودم. خاطرم هست وقتی میخواستم سوار هواپیمای بازگشت شوم، یک دکتر سوئیسی که تاثیر اسارت بر ما را بررسی میکرد، وقتی سلامت اعصابم را نسبت به دیگران دید، دلیل آن را جویا شد.
در جوابش گفتم من فقط کاری کردم که به این مشقت و مشکلات کمتر فکر کنم و تمام انرژیام را روی ادامه تحصیل گذاشتم. درطول این سالها، بازداشتگاه و شکنجهگاه را به دانشگاه تبدیل کردم و موفق هم شدم. البته بودند دوستانی هم که در آنجا قرآن را حفظ میکردند.
- ویژهترین خاطرهای که از دوران اسارت در خاطرتان مانده چیست؟
دوران اسارت همه تلخی است و در یک کلام، «اسارت». اما بعداز چندماهی که از اسارتم گذشت، نامهای رسید که دخترت به دنیا آمده است و [با لبخند]آنجا چه شوروحالی بهمن دست داد. همه دوستان آمدند دورم و تبریک گفتند؛ خیلی شب خوبی بود. باز دوسه ماه منتظر عکسش بودم.
مدتی بعد تولد کوچکی برای یکسالگی دخترم گرفتم. بهاینترتیب که بهجای کیک، یک بسته کوچک بیسکویت از «هانوت» (بقالی) گرفتم و برای پذیرایی، هردانه کوچک آن را چهارتکه کردم. چوب درازی را پیدا کردیم، سرش را نخی بستیم و آتش زدیم و بههمراه دوستان بهعنوان شمع فوت کردیم که خیلی خاطرهانگیز بود.
- در اردوگاه چه چیزهایی را از شما دریغ میکردند؟
اخبار و از همه مهمتر پیروزیهای ایران را پنهان میکردند که خیلی آزاردهنده بود. در آن شرایط بیخبری، دائم میگفتند دیگر چیزی نمانده تا تمام کشور شما را فتح کنیم و همه مردمتان برده ما میشوند! تا اینکه در سال ۶۲، یک روز وانتی که با سرباز عراقی میآمد و معمولا برای آشپزخانه آذوقه میآورد، سهواً یک رادیوی جیبی را روی صندلی ماشین جا گذاشته بود که بچهها آن را کِش رفتند.
از آن موقع، ۱۲ شب بهبعد یک نفر زیر پتو میرفت و با وُلوم خیلی پایین اخبار را گوش میکرد و بعد دهانبهدهان منتقل میشد. تا اینکه من را به اردوگاه صلاحالدین منتقل کردند که دیگر نفهمیدم کار آن رادیو بهکجا کشید.
هروقت هم بچهها خواستههای تبلیغاتی آنها را اجابت نمیکردند یا اینکه ایران در عملیاتی به پیروزی دست مییافت، عراقیها زورشان به ما میرسید و با چوب و چماق به سرمان میریختند و کتکمان میزدند.
- جنگ کِی برای شما تمام شد و چه زمانی به میهن بازگشتید؟
یک روزِ «چهارشنبه» بود؛ من با دوسه شاگرد دوروبرم در آسایشگاه نشسته بودیم و فرانسه میخواندیم. ۱۰ دقیقه قبلش یکی از دوستان سوال کرد که جعفری چقدر دیگر تحمل داری اسارت بکشی؟ گفتم من تا ۱۰ و حداکثر ۱۲ سال دیگر خودم را زندهنگه میدارم. هنوز درسمان تمام نشده بود که یکی از دوستان تلویزیون را روشن کرد؛ آنجا فقط یک کانال شبکه بغداد عراق را دراختیار ما گذاشته بودند.
بههرحال اخبار تلویزیون عراق همهاش یکطرفه و برای ما تلخ بود، بهجز آخرین خبر که تیرماه ۶۷ صدامحسین در تلویزیون ظاهر شد و اعلام کرد که «ما به توافق رسیدهایم و روز جمعه «اِنصِحاب» یا عقبنشینیمان را شروع میکنیم».
سرانجام من دوم مرداد ۶۹ به خاک کشورم پا نهادم؛ تا زمانی که هنوز از عراق خارج نشده بودیم باز هم باورمان نمیشد. وقتی وارد مرز خودمان شدیم و هواپیماهای ایران ما را همراهی کردند، یکدیگر را بوسیدیم و تبریک گفتیم.
اولین عکسالعمل همه ما بهمحض پاگذاشتن بر روی خاک کشور، سجده و بوسیدن این خاک مطهر بود. با هرکس که دوروبرمان بود، آشنا و ناآشنا روبوسی میکردیم. روزهای خیلی خوبی بود و واقعا از خوشحالی لحظاتی یادمان رفت که سالها چه کشیدهایم.
- اولین دیدارتان با دخترتان را شرح میدهید؟
همسرم تعریف میکند هرکس زنگ منزل را میزده دخترم میدویده و میگفته «بابا آمد». اگر مادرش نمیتوانسته چیزی را که دخترم میخواسته بخرد، میگفته «بابام بیاید برایم میخرد».
شبها که میخوابیدند، عکس من را کنار خودشان میخواباندهاند و دخترم عکس را میبوسیده و به من شببهخیر میگفته، بعد میخوابیده است.
اما وقتی من آمدم... بهشدت مرا بغل گرفت و ساعتها از کنارم جایی نمیرفت. شب اول تا صبح مرا محکم در آغوش گرفت و خوابید؛ حتی وقتی خواب بود و میخواستم رهایش کنم نمیگذاشت. [با بغض]خیلی دردناک بود؛ شاعر میگوید: آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم ... احساس سوختن به تماشا نمیشود!
- همسر و فرزندتان دور از شما چه شرایطی داشتند؟
در این دوران، همسرم از من خیلی بیشتر اذیت شد. من سال ۶۰ ازدواج کرده و یک تازهعروس پانزدهشانزدهساله را در خانه گذاشته و رفته بودم. چه قبلاز اسارتم که میرفتم و دوسه ماه جبهه میماندم، چه بعداز اسارتم که همسرم ۹ سال در خانهای زندگی کرد که متعلقبه ناپدری من و مادرم بود، ناچار بود در خانه همیشه حجاب داشته باشد، چون ناپدری من به ایشان محرم نبود. شرایط سختی بود. آنقدر اذیت شد که من در عکسهایش بهوضوح میدیدم که چقدر تکیده شده است.
این شد که با تمام علاقهای که به همسرم داشته و دارم، در سال پنجم اسارت، برایش نامه و وکالتنامهای فرستادم که صلیب سرخ هم تایید کرد و اجازه طلاق را به همسرم دادم. بهنظر خودم باید گذشت میکردم تا او بهپای من فنا نشود؛ چون معلوم نبود کِی برمیگردم و شاید اصلا برنمیگشتم! [با بغض]نمیدانید ایشان چقدر گریه کرد و چه نامههایی برای من نوشت که من هم با آن نامهها گریه میکردم.
[پساز اندکی سکوت... با آهی عمیق] ما همگی صبر کردیم، ولی خدا را سپاس که همهچیز بهخوبی تمام شد و این مقاومتها پیروزمندانه به نتیجه رسید. افتخار من این است که اگر ما کتک خوردیم و شکنجه شدیم، مردم ما دیگر شکنجه نشدند. اگر ما در جبههها خزیدیم و خمیده راه رفتیم، مردممان بعداز آن سرافراز و سربلند با قامتهای برافراشته راه رفتند و هرگز سرافکنده نبودند.
- پس از بازگشت از اسارت روزگارتان را چگونه گذراندهاید؟
بعداز بازگشت در کنکور سراسری شرکت کردم و در دانشگاه فردوسی مشهد موفق به اخذ کارشناسی رشته ادبیات انگلیسی شدم.
همزمان یکسال استراحت کردم و از سال ۷۰ به پادگان برگشتم و تا سال ۸۶ در نیرویزمینی لشکر ۷۷ تا درجه سرهنگتمامی خدمت کردم؛ دوسه رتبه هم بهخاطر اسارت و جانبازی و عملیاتهای داوطلبانهام بهمن دادند که درمجموع با رتبه ۱۹ معادل سرلشکری بازنشسته شدم.
بعداز آن هم مدتی کارهای اقتصادی انجام دادم، اما ورزش را فراموش نکردم. به کوه و طبیعت خیلی علاقه دارم و هر روز، گاهی هم با همسرم به پیادهروی و کوهنوردی میروم؛
- و کلام آخر؟
من از ارتش راضیام؛ شاید بهدلیل وضع بد مالیام، بدون ارتش هرگز نمیتوانستم به دانشگاه راه پیدا کنم. ما وظیفهمان را بهعنوان یک سرباز میهن انجام دادهایم و توقعی از هیچکس نداریم؛ نیروی ایمان به خدا و عشق به وطن و مردم باعث شد که ما خودمان را سالم و زنده نگه داریم و برگردیم.
اگر همین لحظه در شصتویکسالگی هم احساس کنم کشورم در خطر است، اولین نفری هستم که داوطلبانه میروم و میجنگم. اما در مرحله بعد، الان تنها یک وظیفه و مسئولیت دارم؛ آنهم خوشبخت و خوشحالکردن همسرم است تا بعداز تحمل آن همه سختی، روی لبش فقط خنده ببینم.
* این گزارش ۲۷ مرداد ۹۵ در شماره ۲۰۸ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.